سهم ما از دنیا و عاشقی، تنها تماشا بود و بس.
شاید خیلی فرصت ها هم پیش اومد و بخاطر نبود شفافیت منهدم شد. دلگرفته ام چه زود دیر میشود. چشم به هم بزنم به میانسالی تنهایی ام قدم میگذارم و دست های خالی ام را در اطرافم می چرخانم و خودمو تو گهواره ی تنهایی ام تکان میدهم.
اینقدر نامه نوشتم برای کسی که هیچ وقت نیامد. و شاید هیچ وقت هم نبود. خدایا تنها تو میدونی که چه لحظه هایی بر من گذست و چه اشک هایی که از قلبم روانه ی چشمانم کردم
حتی شکست عشقی هم مثل ترک اعتیاد یک فرد که عادت کرده به بودن همیشه ی عشقش کاری سخت و بس دشوار است. و شاید تلخ تر از لحظات تنهایی من و خیلی های دیگر که حتی لحظه ای طعم شیرین عشق را نچشیدن.
دلم را در دستم گرفتم که گمش نکنم و به هر کسی ندهم. چه برای خودم چه برای همسری که هیچ وقت همسری نبود برام. نمیدونم تا چه سنی عمر میگیرم از خدا ولی میدونم هر شب تنها ماندن و ترسیدن از دیوارهای تاریک خانه که جز سیاهی و برهوت ظلمانی هیچ ارمغانی برایم ندارند تلخ است همین الان هم که پیر نشدم یک شب رو تنها گذراندن به دور از خانواده ای که از تولد داشته ام. برایم زجر آور است . نمیدونم آسایشگاه سالمندان میتونن جوانی دل شکسته و خسته را هم در خود جای دهد؟ همنشینی با سالمندان بهتر از کز کردن در خانه ای تاریک و یخ زده هست که جز پژواک صدا و ناله های تو هیچ جوابی برای گفتن ندارد.
درباره این سایت